مهدیه زهرا جانمهدیه زهرا جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره
فاطمه حسنا جانفاطمه حسنا جان، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره
ریحانه نورا جانریحانه نورا جان، تا این لحظه: 5 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

فرشته کوچولوهای آسمونی لحظات ناب زندگی عشقای مامان و بابا

ولادت حضرت معصومه و روز دختر

  به یمن میلادت، ذره ذره نور می‏شویم و قطره قطره حضور و دل را به سرای کرامتت دخیل می‏بندیم تا در روز مقدس تولد تو با دست‏های پاکت تطهیر شویم .     روز میلاد توست و تو روشنی به ما هدیه می‏دهی و ما با دستانی پر از روشنی از این حُسن بازمی‏گردیم؛ با دل‏هایی که در حوضچه چشمانمان با آب دیده تطهیر شده است. روز میلاد تو هر روز در ما تکرار می‏شود، ای تکرار روشنی در روح و روان ما . . .   مهدیه زهرای نازنین مامان امروز روز ولادت حضرت معصومه و روز دختره،دختر رحمت خداونده،همیشه خدا رو به خاطر اینکه بهم دختر داد بیشتر شاکرم،میگن خدا هر زنی رو بیشتر دوست د...
28 شهريور 1391

ماه مبارک رمضان

  مهدیه زهرای  قشنگ مامان یه ماه رمضان دیگه هم اومد،چقدر عمرمون زود میگذره،پارسال تو خیلی کوچولو بودی،ولی امسال ماشاالله بزرگ و بلا شدی قربونت برم الهی.... خیلی سعی کردم که روزه بگیرم ولی کم آوردم و مجبور شدم چند روزی بخورم تو هم ضعیف شدی و چون من غذا نمیخوردم درست حسابی نمیخوردی و هی میگفتی تو هم بخور....   راستی غریبی کردنت از قبل خیلییییییییییی بهتر شده ولی بغل هر کی میری منم باید جلوی چشمت باشم وگرنه تریپ افسردگی برمیداری....       از ماه مبارک رمضان بگم و شبای قدر،که امسال اصلا نفهمیدیم چی شد!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟ وقتی میرفتیم تو مسجد حسابی شیطونی میکردی و آبروی منو میبردی!!!!!!!!!!...
23 مرداد 1391

وروجک 16 ماهه

  مامانی قشنگم،مهدیه زهرا عسلم،چون هر روز یه ادای جدید در میاری و یه شیرین کاری میکنی دیگه نوشتنش سخت شده،هر کاری میکنی سریع تو گوشیم مینویسم که یادم نره ولییییییییییییییییییییییی خیلی هاشو از قلم میندازم،دیگه هیچ وب یا دفترچه خاطراتی جوابگو نیست.   عید مبعث برات یه عروسک اسب خوشگل و یه خرگوش بامزه خریدم(عیدی) سوم شعبان هم برات یه دامن خوشگل خریدم. سوم شعبان روز جانبازه،ما همییییییییشه برای بابا غفور هدیه میخریم،هدیه بابا رو گذاشته بودیم تو جعبه کادویی،  و دادیمش تو ببری بهش بدی،تو هم ذوق زده جعبه رو گرفته بودی و میدوییدی که یه جا بشینی و بازش کنی،با تلاش فراوان ما بردی به سمت بابا ولی قبل از اینکه به بابا برسی نشس...
23 تير 1391

مهدیه زهرا ضبط صوت

مهدیه زهرای عشق مامان دیگه واقعا ضبط صوت شدی وقتی میگم فلان چیز کو؟ دستاتو مهدیه  زهرای عشق مامان دیگه واقعا ضبط صوت شدی  و هر کاری ما میکنیم تکرار میکنی و خیلی جیگرتر شدی،کاش یه دوربین فیلم برداری بود که هر لحظه رو فیلم برداری میکرد،البته مدار بسته چون تو نمیذاری..... میاری بالا و نگام میکنی و میگی نی(نیست) ولی در مورد شخصی اگر بگم میگی لف(رفت)ددر   وقتی میشورمت و میارمت برا اینکه حواستو پرت کنم که در نری و بهونه نگیری میگم خشک کن ،تند تند خشک کن ،بدو بدو،و با پارچه خشکت میکنم ......تو هم وقتی میایم شروع میکنی به تکون تکون دادن خشک کنت و میگی هه هه هه هه هه که خیلی بامزه است.   خیلی قشنگ و باحال با صد...
23 ارديبهشت 1391

خبر خبر دخمل باهوش نازم

  مهدیه زهرای ناناز مامان  چند تا از کارهای بامزت بگم: وقتی یکی وارد خونه میشه دستتو میذاری رو شکمت( سینت) و خم میشی و سرتو تکون میدی و سلام میکنی(پاهاتم خم میکنی)  ولیییییییی چون خاله خیلی باهیجان جواب اینجور سلام کردنتو میده برا اون بیشتر خم میشی طوری که چند بار که از دانشگاه اومده وقتی تو خم شدی انقدر خم شده و تو همچنان خم تر....          خاله هم سجده میکرد،مثل ژاپنی ها سلام میکرد و ما ریسه میرفتیم از خندهههههههههههههههه برا خداحافظی هم دستتو با ذوق فراوان تکون تکون میدی(خیلی جیگررررررررررر) و بعضی مواقع بوس هم میفرستی که اینم خیلی جیگره و طرف مورد لطف و عنایت شما واقع ...
23 فروردين 1391

آغاز سال 1391

  یا مقلب القلوب و الابصار یا مدبر اللیل و النهار یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال مهدیه زهرای ناز و قشنگ مامان،امروز ساعت 8:44 صبح سال تحویل شد ،تو هم موقع سال تحویل خواب بودی،انشاالله تا آخر سال همش بخوابی ومن بیچاره یه نفسی بکشم عزیزکم   امیدوارم امسال سال خوبی باشه و یکم از مشکلات ما کمتر شه،پارسال که فقط وجود تو باعث شادی و امید ما به زندگی بود(البته بعد توکل به خدا.....   همه صبر کردن شاهزاده خانوم از خواب بیدار بشن بعد عیدی ها داده شد،هر کی بهت پول میداد میگرفتی و فوری میدادی  به من،همه خندیدن و میگفتن میدونه تو براش نگه میداری... بعد سال تحویل بابا غفور اینا هی به همه زن...
13 فروردين 1391

راه رفتن شاهزاده خانوم

  مهدیه زهرای ناز مامان که به راه رفتن علاقه نشون نمیدی مامان همچنان سعی داره که تو زودتر راه بری چون میدونم میتونی(ماشاالله وقتی 3 ماهه بودی دستتو میگرفتیم که بشینی پاتو میذاشتی رو زمین و می ایستادی ولی حالاااااااااااا در روز 29 بهمن تکیت دادم به مبل و با یکم فاصله ازت نشستم و دستامو باز کردم و گفتم بدو بیا بغل مامان،تو هم چند قدم با ذوق و خنده برداشتی و اومدی تو بغل من،مننننننننننننننننننننننننننننننننننمم ذوووووووووووووووق مرگ،از ذوق جیغ زدم و بغلت کردم و میبوسیدمت،جون و عشق و نفس عمر و همه کس و همه چیزمی فرشته کوچولوی آسمونیمممممممممم ولیییییییییییییییییییییییییییی بعد چند روز این نقشم برای وادار کردن تو به راه رفتن لو رفت و ت...
22 اسفند 1390

فرشته کوچولوی آسمونیم یک سالگیت مبارک

  مهدیه زهرای من یک ساله شد،انگار همین دیروز بود که به دنیا اومدی(صرف نظر از مدتی که تو بییمارستان بودی  که خیلی دیر و سخت گذشت)انگار همین دیروز بود که بالهاتو به خدا دادی و اومدی پیشم تا پا به این دنیا بذاری. چقدر زود گذشت این لحظات شیرین،کاش تو این مورد زندگی دیرتر میگذشت و هیچ وقت این دوران تموم نمیشد.ولی زندگی جاریست،فرشته کوچولوی آسمونی من هم روز به روز شیرین تر و جیگرتر میشه.انشاالله زیر سایه  الطاف الهی و ائمه روز به روز بهشون نزدیک تر بشی و صالح و سالم باشی عسل نازنینم. عزیز دل مامانی،مهدیه زهرای نازنینم 12 بهمن جدا از اینکه آغاز دهه فجر و سالروز ورود امام خمینی(ره) به ایرانه،امسال مصادف شده با تولد قمری تو که روز ...
23 بهمن 1390

نی نی ناز و شیطون یازده ماهه

  مهدیه زهرای بلای مامان،عسل و عشق مامان،دیگه خیلی خانوم و البته بلا شدی،نازنینم امروز مصادف با اربعین حسینی 11 ماهت تموم شد،       فقط یک ماهه دیگه مونده تا یک ساله بشی،چقدر زود گذشت و چقدر بزرگ شدی مامانی خوشگلم، ولی اصلا از راه رفتن خبری نیست،اصلا علاقه ای به راه رفتن نداری،البته باباغفور اینا میگن مثل مامانت محتاطی و خطر نمیکنی!!!!!!!!!(خوبه دیگه،مگه بده(نوشابه برا خودم باز کنم))همش میگن دختره زهرا دیگه ... حتی وقتی حواست نبود برا چند ثانیه وایستاده بودی ولی اصلااااااااااااااااا خبری نیست. تو مراسم اربعین وقتی کسی بهت نگاه میکرد و باهات حرف نمیزد داد میزدی و اعتراض میکردی که چرا حرف نمیزنی ،...
23 دی 1390

ده ماهه شدی نازنین

مهدیه زهرای بلا و شیطون مامان،عششششقم همش در حال تقلید حرکات مایی ،من مریض شده بودم و سرفه میکردم ،با هر سرفه من تو هم میخندیدی و الکی سرفه میکردی و خوشحال بودی از اینکه ادای مامانی رو در میاری!جوجو البته بگم که تو هم از من مریضی وگرفتی و چند روز تب کردی و خیلی بد بود ،مخصوصا اینکه هر دفعه بردیمت دکتر گفتن احتمالا عفونت ادراره و باید آزمایش بدین(انقدر ترسیدم و نگران بودم،تا تنها میشدم گریه میکردم،گفتم یعنی دوباره بیمارستان و سرم و.... وای خدااااااااا نیار اون روزو....)ولی الحمدلله،خدا رو صد هزار مرتبه شکر جواب آزمایشت خوب بود. تو این چند روز مامان فاطمه هم خیلی زحمت کشید و شب میومد پیش ما میخوابید تا دوتایی مواظبت باشیم خدایی نکرده تبت...
23 آذر 1390